loading...
شیعه ایرانی
k-sniper بازدید : 2 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

گزارش ابن ملجم از آن فاجعه ی شوم

 

 چشمم که به چشمان سیاه و درشت ونافذش افتاد تمام بدنم سست شد باهمان یک نگاه اسیرش شدم وهمه چیزم را از دست دادم هرگز دختری به این زیبایی ندیده بودم دختر که نبود ، فرشته بود ،حورالعین ! گیسوانش را به اطرافش ریخته بود درمقابل نگاه عشوه گر وفتنه انگیزش هیچ مردی نمی توانست کوچکترین مقاومتی از خودنشان دهد .نامش قطام بود ،دختر اخصر تیمی . در دامش افتادم واسیرش شده بودم.

می دانی که نام من عبدالرحمن است فرزند ملجم مرادی.همه مرا با عنوان ابن ملجم می شناسند.علی خیلی به من لطف داشت حقوق من از بیت المال را نیز می داد خدایش رو بخواهی من از علی جز خوبی ندیده ام تنها عیب علی این بود که زیادی خوب است واین همه خوب بودن را خیلی ها نمی توانستندتحمل کنند! من هم یکی از آنها یم!

از قطام خواستگاری کردم وقتی بی درنگ به خواستگاری ام جواب مثبت داد بینهایت خوشحال شدم ولی هنگامی که مهمترین بخش مهریه اش را نام برد شگفت زده شدم می دانید چه بود؟ قتل علی بن ابی طالب.

گفتم این چگونه شرطی است که می گذاری؟هیچ قهرمانی با علی روبرو نشده مگر اینکه طعم مرگ راچشیده است.این را که گفتم قطام دست مرا در دو دست گرم خود گرفت ولبخند ملیحی زد انگار که بخواهد مرا افسون کند بالحنی سرشار از محبت گفت عزیزم لازم نیست که خودت را به مخاطره بیفکنی تو اورا هنگامی که مشغول کاری است از پشت سر ضربه ات را بر او وارد ساز واو را از پای در بیاور.

من هم که از علی خوشم نمی آمد گفتم که خودم هم دوست داشتم اینکار رو بکنم اما ..

قطام که از این گفته ابن ملجم خوشحال شده بود گفت من هم کمکت می کنم ، وردان بن مجالد که از قبیله من و مردی شجاع وبی رحم است به یاریت میفرستم .

بلاخره شب جهارشنبه نوزدهم ماه مبارک رمضان فرارسیدشمشیر من زهرآگین بود وسبک وخوشدست ، یک شمشیر هندی اصلاح شده وبی عیب ونقص دو شمشیر زهر آگین دیگر را هم که قطام فراهم آورده بود به یارانم سپردم .

توی صحن مسجد مردانی چند خفته بودند ،ماهم بی سرو صدا به میانشان رفتیم در حالی که شمشیرهایمان را درزیر عباها یمان پنهان کرده بودیم .بعد هم روبه شکم ودَمَرو بر روی شمشیر هایمان خوابیدیم تا کسی متوجه شمشیر ها ومقاصد مان نگردد.

سحرگاه بود که پلکهایم سنگین شده بودو برهم افتادند.با ضربات لگد مردی که مرا باصدای خفیف وبا احتیاط صدا میزد از جا جستم چشمانم را گشودم دیدم که اشعث بن قیص است می گفت بیدار شو دیر شد اگر دیربجّنبی هوا روشن شده و رسوا خواهیم شد الان است که سرو کله علی پیدا شود و .....

دیدیم علی دارد وارد مسجد میشود دو باره در بین خفتگان دَمَرو بر روی شمشیر هایمان خُفتیم علی واردمسجد شد وبی آنکه قندیل ها را روشن کند ، در همان تاریکی نماز شبش را خواند.پس از آن اندکی با خدای خویش راز و نیاز کرد وسپس راه پشت بام مسجد را پیش گرفت و ندای بلند اذان سر داد . بعد از آن گام در صحن مسجد که گذاشت شروع کرد به بیدار کردن خفتگان با ندای الصلوة ،الصلوة

به من که رسید دلم هُرّی ریخت پایین که نکند از نقشه من آگاه شده باشد!؟!

صدای محبت آمیزعلی رشته افکارم را پاره نمود وخیالم را آسوده ساخت:

ابن ملجم ! برای نماز به پا خیز وچنین مخواب که خواب شیاطین است ، یا به پشت بخواب که خواب انبیا وپیامبران است.

- او برای من خیر خواهی کرد ولی من نقشه قتلش را در سر داشتم شاید هم او می دانست اما بروی خود نمی نیاورد زیرا ادامه داد که:

نقشه ای در سر داری که نزدیک است به سبب آن آسمانها فرو ریزد و زمین شکافته شود وکوه ها فرو ریزند . اگر بخواهم می توانم به تو بگویم که چه چیزی را در زیر عبایت مخفی کرده ای ....

با شنیدن این حرفها از زندگی نامید شدم و مرگ خود را حتمی دانستم .چنان وحشت زده شده بودم که نمی توانستم کوچکترین عکس العملی از خود نشان دهم . اما نمی دانم چرا علی پس از گفتن این حرفها به راحتی از من در گذشت و در محراب به نماز ایستاد .شاید نمی خواستهِ مُجرمی را پیش از جنایت ،قصاص کند وَلو آن مجرم ، قاتلِ خودش باشد.

با دور شدن علی نفس راحتی کشیدم و از جایم بلند شدم ودر حالی که با احتیاط شمشیرم را زیر عبایم مخفی نموده بودم به سمت ستونی که در کنار محراب بود رفته ودر پشت آن کمین کردم وردان وشبیب نیز در همان نزدیکی ها به گوشه ای خزیدند.هنوز نماز صبح آغاز نشده وعلی به نافله ی صبح قامت بسته بود ما باید تا اطراف علی خلوت بود نقشه مان را اجرا می کردیم والّا با شروع نماز صبح وشلوغ شدن محیط ، کارمان دشوار می شد .لحظات سخت وسنگینی بود همین که علی سرش را از سجده ی رکعت اول بر داشت ، شبیب بن بَحرَه شمشیرش را به سرعت بالا بُرد امّا همین که میخواست آنرا فرود آورد به سقف مسجد گیر کرد وضربه اش به خطا رفت بلافاصله من شمشیر را بالا بردم وبا تمام قوا فرود آوردم وضربه ام درست نشست برجای ضربه ای که عمرو بن عبدودّ در جنگ خندق برسر علی زده بود واین بار تا سجده گاهش را بشکافت وخون فوّاره زد وعلی بی آنکه آخی بگوید ندا داد: به خدای کعبه سوگند که رستگار شدم.

دیگر درنگ جایز نبود شمشیرم را انداختم تا به واسطه اش شناخته نشوم وپا به فرار گذاشتم همدستانم نیز پا به فرار گذاشتند.اما علی فریاد برآورد : پسر آن زن یهودی ، ابن ملجم مرا کُشت، بگیریدش.

مردم از پی ام افتادند تا آنکه مردی از مقابلم ظاهر شد ومشت محکمی بر صورتم نواخت و مرا با دستهای بسته از باب کنده وارد مسجد کرد همه بر سر زنان ، چون مادران فرزند از دست داده ، با صدای بلند ضجّه زده می گریستند.سوال همه از من این بود وای برتو ! تو را چه برآن داشت که امیر المومنین (ع) را کشتی و رکن اسلام را برهم شکستی؟؟

حسن بن علی سر پدر را در دامان گرفته و اشک میریخت وگفت:-ای ملعون ! امیرالمومنین وامام مسلمین را که تورا پناه داده و بر دیگران اختیار نموده وعطا ها در حقّت فرموده است بد امامی برای تو بوده که در عوض نیکی هایش با اوچنین رفتار کردی ؟؟

ومن بی آنکه کلمه ای بگویم زُل زدم به علی . ریشهای یکدست سفیدش با خون سرش رنگین شده بود ورنگ چهره اش زرد گشته بود وگاه به سمت راست متمایل میشد وگاه به سمت چپ می افتاد و زمانی نیز بیهوش می گشت . همچنان که چشمانش بر هم بودند گفت :

ای فرشتگانِ پروردگارِ من ، با من مدارا کنید.

وقتی که چشمش به من افتاد همان سخنان فرزندش را تکرار نمود وافزود :

من آنهمه نیکی را در حالی در حق تو روا داشتم که می دانستم تو مرا خواهی کُشت ، لکن خواستم حجّت بر تو تمام شود و خدا انتقام مرا از تو بگیرد و به ویژه خواستم تو را از ضلالت به طریق هدایت ، راهنمایی نموده واز هلاکت نجات بخشم ، اما افسوس ...

علی که متوجه ترس و وحشت من شده بود انگار که دلش برای من بیشتر از خودش سوخته باشد رو کرد به فرزندش حسن که:

پسرعزیزم ، با اسیر خود مدارا کن وطریق شفقت ورحمت پیش دار ، آیا چشم های اورا نمی بینی که چگونه از ترس به این سو وآنسو در گردش بوده و دلش چگونه در اظطراب است؟

در آن لحظه دوست داشتم علی فرمان سخت ترین شکنجه ها را برایم صادر می نمود تا دشمنی مرا با دشمنی پاسخ داده باشد ، اما او این کار را نکرد ، او گفت:

فرزند دلبندم ، ما اهل بیت رحمت ومغفرتیم ، پس بخوران به او از آنچه خود می خوری وبیاشام او را از آنچه خود می آشامی .پس اگر من از دنیا رفتم او را تنها بایک ضربت شمشیر – ونه بیشترقصاص کن وجسدش را به آتش نسوزان ومثله اش نکن که من از جدّ تو رسول خدا (صلوات الله علیه) شنیدم که فرمود:« مُثله نکنید حتی اگر سگ گزنده ای را» واگر زنده ماندم من خود داناترم با او چه کنم ومن به بخشیدن اولی می باشم چون ما اهل بیتی می باشیم که با کسی که در حقّمان مرتکب گناهی شده جز با عفو کَرَم رفتار نمی نماییم و...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 11
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 27
  • بازدید کلی : 127